شنيدم که در ايران ملکي بود، و آيين او چنان بود که چون جنگي کردي سپاهي داشتي آراسته و ساخته، و ايشان را همه جامه سياه پوشانيده، راست که جنگ سخت گشتي بفرمودي تا ايشان پيش سپاه آمدندي و آن جنگ بسر بردندي، پس چنان افتاد که وقتي از ترکستان سپاهي گران بيامدند بقدر پنجاه هزار مرد، کار بجنگ افتاد، و اين ملک بر سر بلندي نشسته بود با تني چند از خاصگان خويش ،دلش چنان خواست که آن روز جنگ با ديگر روز افگند، دوات و قلم خواست و بر پاره اي کاغذ نبشت که «سياه داران سپاه را بگويند تا باز گردند» و بنزديک وزير خويش فرستاد، وزير بخواند، پسنديده نداشت، دوات در موزه داشت بر گرفت، و سياه را يک نقط زيادت کرد تا سپاه داران شد، و «گردند» را نوني بر سر زيادت کرد تا نگردند شد، و پيش لشکر فرستاد، ايشان رقعه بخواندند، و خويشتن را بر سپاه زدند، و سپاه ترکستان را بشکستند، واين اندر سيرالملوک نبشتند که بيک نقط قلم پنجاه هزار شمشير هزيمت شد، و بزمين عراق دوانزده قلمست هريکي را قد و اندام و تراشي ديگر، و هر يکي را ببزرگي از خطاطان باز خوانند، يکي مقلي بابن مقله باز خوانند، و ديگر مهلهلي که بابن مهلهل باز خوانند، سديگر مقفعي که بابن مقفع باز خوانند، و ديگر مهلبي ، وديگر مهراني و ديگر عميدي، و ديگر بوالفضلي، و ديگر اسمعيلي ، وديگر سعيدي، و ديگر شمسي، هر يکي را قدري و اندازه و تراشيست که بصفت آن سخن دراز گردد، و ليکن ازان جمله يکي را صفت کنيم، و آن قلم شمسي است، و قلم شمس المعالي از قصب رمحي بود، يا از قصب بغدادي ، يا از قصب مصري، و گفت آن قصب که با نيرو بود دبيران ديوان را شايد، که قلم بقوت رانند تا صرير آرد، و نبشتن ايشان را حشمت بود، و گفتي قلم ملوک چنان بايد که بوقت نبشتن بديشان رنج نرسد و انگشتشان نبايد افشرد، چه ملوک را نشايد که کاغذ بر سر زانو گيرند و دبير وار نشبينند تا چيزي نويسند، بلکه ايشان را گرد بايد نشست، و کاغذ معلق بايد داشت، و قد قلم او بدرازا سه مشت بايد، دو مشت ميانه و يک مشت سر قلم، و بسيار بايد نبشت تا خط نيکو و پسنديده آيد،