قلم را دانايان مشاطه ملک خوانده اند و سفير دل، و سخن تابي قلم بود چون جان بي کالبد بود، و چون بقلم باز بسته شود با کالبد گردد و هميشه بماند، و چون آتشي است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نيابد نگيرد و چراغ نشود که ازو روشنايي يابند، و مامون خليفه گفت لله در القلم، کيف يجول راسي المملکه، يخدم الاراده و لا يميل لبسکه و ايفا، و ينطق سايرا علي ارض بياضها مظلم و سوادها مضي، و نخست کسي که دبيري بنهاد طهمورث بود، و مردم اگر چند با شرف گفتارست چون بشرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون يک نيمه از مردم، زيرا که فضيلت نوشتن است فضيلتي سخت بزرگ که هيچ فضيلتي بدان نرسد، زيرا که ويست که مردم را از مردمي بدرجه فرشتگي رساند، و ديو را از ديوي بمردمي رساند، و دبيري آنست که مردم را از پايه دون بپايه بلند رساند تا عالم و امام و فقيه و منشي خوانده شود. و همچنان مردمان بفضيلت مردمان بفضيلت سخن از ديگر حيوانات جدا گردد و بريشان سالار شود، دين ايزدجل ذکره که بپاي مي بود و مملکت که بر ملک نظام گيرد بقلم ميگيرد، و هر چند اجتماع مردم برآنند که مصطفي عليه السلام امي بود و آن او را معجز بود که تمامي قوت او بدان بود، آنچه نويسندگان بوقت نبشتن کردند و آنچه بدانستند او بهتر از همه بکرد و بدانست، و بعضي از علما برآنند که او را در هيچ علم دانا نگوييم، و او نادان نبود در دانستن خط، اما ايزد تعالي او را گفت ولا تخطه بيمينک، و آنگاه فرمان را نبشتن فرموده است، و همه صحف که ايزد تعالي از آسمان بزمين فرستاد همه وحيها بقلم نگاه داشتند و بوي ادا کردند و بوي پذيرفتند، و آيينهاء ملک و قانون و قاعده ولايتها بدو نگاه دارند و ترتيب دهند، و از مرتبت نبشتن بود که دست را بزينت انگشتري و مهر بياراستند، چه ملوک عجم چون ديدند که تيغ ولايت گرفت و ارکان سياست بپاي کرد، و قلم ملک ضبط کرد و حد سياست نگاه داشت، و فعل اين هردو از هنر دست آيد، (و) عاقله حواس پنج اند: سمع و بصر و شم و ذوق و لمس، و مدار اين پنج برسراست که چون روح است مر کالبد را، پس تاج فرمودند و بر سر نهادند، و گوشوار فرمودند و از گوش در آويختند، و ياره فرمودند و در ساعد کشيدند، و انگشتري فرمودند و در انگشت کردند، گفتند(شمشير) بهنر و قوت ساعد کار کند، عزياره او را پسنديده بود، و قلم بقوت (و) هنر انگشت روان باشد، شرف انگشتري وي را دادند، تا چون نامه نويسد و اسرار صورت کند مهر بدو بر نهد تا چشم خاينان و ناسزا آن از وي دور بود، پس نامه را فرمودند تا نخست سخت بپيچند، پس مهر برنهادند، و مهر را بپرده نيز بپوشانيدند، تا اين حال نشاني بود برنامه مهر اين عالم، چه مردم نامه مهر اين عالست بآيات مذکور خالق آسمان و زمين نوشته و ببند طبيعت بسته و بمهر انگشتري ارواح مهر نهاده و باختيار سر بخرد پوشيد کرده، و دانا آن مرقلم را آلتي نهاده اند بديدار حقير، و بيافتن آسان، وليکن نبشته اش با مرتبت، و کار بستن دشوار، چون مثال مگس انگبين و کرم پيله که بديدار حقيراند، و ليکن ازيشان چيزها پديدار آيد عزيز و با قيمت در ملوک، و اندران منافع بسيار، و اين آلت که ياد کرده بود سه گونه نهاده اند: يکي محرف تمام، و آن خط کزان قلم آيد آن را لجيني خوانند يعني خط سيمين، و ديگر مستوي، و آن خط کزان قلم آيد آن را عسجدي خوانند يعني خط زرين، و سوم محرف تمام و مستوي. و آن خط کزان قلم آيد آن را لؤلؤي خوانند يعني خط مرواريدين، و خط چنان خواسته اند که چهار چيز باوي بود، اول آنک قرارشان برجاي بود بخردي و بزرگي، ديگر آنک اندام دارد چنانک بصورت نهاده اند، ديگر آنک با رونق و آب بود و آن از تيزي قلم باشد و بستگي دست نويسند، و همچنين تناسب نگاه دارند، نبايد که را چند نون باشد، و يا نون به ري ماند، و چشمهاي واو و قاف وفا در خور يکديگر و بريک اندازه بود نه تنگ و نه فراخ، و کشش نون و قاف و صاد همچنين، و درازي لام و الف چند يکديگر، چون اين قياس نگاه داشته بود اگر چه خط بد باشد نيکو نمايد و هموار و مستقيم، و خط خواننده بايد، که دانا آن گفته اند احسن الخط مايقرا، و سه چيز نيکو بايد تا خط نيک آيد، و اگر ازين سه چيزي يکي نيکو نباشد اگر چه خطاط و استاد باشد خط نيکو نيايد، يکي قلم، دوم مداد، سوم کاغذ، و خطي که از خطاطان آموخته باشند هرگز حروف و کلماتش از حال خويش بنگردد، چه قاعده مقادير حروف و کلمات در دل وي مصور شده باشد، هر گاه که چيزي خواهد نبشت دست بدل راست کند خطش همچنان آيد که آموخته باشد، بنادر حرفي يا کلمه اي بدآيد، و خط نيکو چون صورت تمام چهره و تمام قداست که آن را نيکو رو خوانند، و خط بد چون روي زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور يکديگر،