گويند يزدجرد شهريار روزي نشسته بود بردکان باغ سراي و انگشتري پيروزه در انگشت داشت، تيري بيامد و برنگينه انگشتري زد و خرد بشکست و از وي بگذشت و بزمين در نشست، و کس ندانست که آن تير از کجا آمد هر چند تجسس کردند پديد نيامد، وي ازان غمناک و بانديشه شد که اين چه شايد بود، چون از دانايان و نديمان خويش بپرسيد کس آن تاويل نمي دانست، و آنک لختي دانست نيارست گفت، پس ازان بس روزگار نيامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت،