بسهوار توبه از مي کردم و دير مغان بستم
کسي کو بازم آرد برسر خم از جهان رستم
بقتراکم به بندد عشق وگويد دست و پاکم زن
که من بسيار از اين صيد زبون در خاک و خون کشتم
رداي عافيت بس خام بافست آتشي در زن
که من زين پنبه عمري رشته و زنار مي رشتم
سراسر کامم و در چشمه لذت فرو رفتم
سراپا ريشم و در پنبه الماس آغشتم
نه طوبي داشت سرسبزي نه کوثر داشت نمناکي
که من در شعله زار سينه تخم ناله مي کشتم
تماشاي جمال حور وغلمانم کجا باشد
مرا آئينه اي بايد که بينم تا چه حد زشتم
بگوشم کاتب اعمال گويد عرفي انضافي
که ننوشتم ثوابي ورگنه صد لوح دل شستم