دل و جان بردگي بودند و من افسانه شان کردم
چراغ خانقاه شيخ و آتش خانه شان کردم
زبيم هجر و اميد وصال آشفته دل بودم
زحيرت آشنا گشتم زخود بيگانه شان کردم
ز سوز مهوشان از درد چندان سوختم خود را
که بر شمع مزار خويشتن پروانه شان کردم
سبوها دوش در مستي شکستم ليک يکيک را
دگر برچيدم و بوسيدم و پيمانه شان کردم
ببزم بيغمان دوشينه بودم ميهمان عرفي
زبس کز بهر دل بگريستم ديوانه شان کردم