بکوي صيد بندان دوش چون فرياد ميکردم
بيک صوت حزين صد عندليب آزاد ميکردم
چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود
که تا صبح آرزوي تيشه فرهاد ميکردم
نه تأثير نفس بي عمر جاويدان نميدانم
باميدي چه پيشت در دل بنياد ميکردم
گشايم دام بر گنجشک و شادم ياد آن همت
که گر سيمرغ مي آمد بدام آزاد ميکردم
چنان آماده عشقم که عشق ار ممتنع بودي
بذوق جلوه حسن منش آزاد ميکردم
مگو عرفي دل ياران پريشان داشتن تا کي
اگر مي آمد از دستم دل خود شاد ميکردم