برغم تو به چون لبت پياله بنوشد
بروي گرم تو ساقي که خون تو به بجوشد
بهاي گوهر يوسف کسي چو او نشناسد
همان به است که او را کسي باو نفروشد
کسي به بندگي آرد که در شمائل طاعت
در بهشت نه بندد بروي خويش نپوشد
غبار کوچه راحت بدامنش ننشيند
لباس درد تو بر هرکه روزگار بپوشد
نگويمت که مزن تيغ جور بردل عرفي
رضا بده که پس از مرگ در لحد بخروشد