بوسه اول که کليد اثر
زد بدر گنج بدايع گهر
در گهر افشاني گنج آفرين
بود محمد گهر اولين
گرنه درش خيمه بساحل زدي
موج قدم کي بسماع آمدي
چون قلم صنع تحرک نمود
در رقم دايره هست و بود
دايره را نقطه آغاز گشت
باز بوي دايره باز گشت
دايه نه شاهد مستي خروش
بود زبستان عدم شير نوش
کز پي آرامش او در وجود
جنبش مهدش زيدالله بود
آنکه نقيض آيد و برهان طلب
کنت نبيا کنمش مهر لب
صورت او خرم و معني نژند
هم غم و هم شادي از او سر بلند
سينه درد از نفسش مست جوش
از لب اندوه تبسم فروش
روي دل از شربت جان يافته
آب رخ از چشمه آن يافته
جود بدر يوزه احسان او
لطف ازل مائده خوان او
معتکف زاويه اتحاد
عهد ازل را گره بيگشاد
گوهر گنجينه صنع ازل
روشني ديده علم و عمل
شمع مروت زوي افروخته
شعله مهرش لب خود سوخته
در چمن روضه لطف ازل
رحمت او بال گشاي عمل
سنبل بخشايش از او تابناک
لاله آمرزش از او آبناک
زو نهج شرع گرانمايه طرز
جامه لولاک بر او تنگ درز
سينه او عينک عين اليقين
گيسويش آرايش حبل المتين
نور وفا از اثر عهد او
سبع مثاني مگس شهد او
چشمه حيوان نمي از کوزه اش
کوثر و تسنيم بدر يوزه اش
حسن وي آرايش مرآت عشق
خاک درش مست مناجات عشق
خنده او مرهم داغ جگر
گريه او شبنم باغ اثر
معرفتش در خور آثار دوست
حيرت او زيور ديدار دوست
رفعت او عالم معراج فرش
سايه تحت الثريش تاج عرش
لذت ناموس دل از داغ اوست
فصل بهار ادب از باغ اوست
روي وضو شسته بآب ادب
طاعت او سلسله تاب ادب
چون اثر لطف حکيم ازل
ساخت شفاخانه علم و عمل
داروي هر درد که بنشانده خواند
جمله برنجور دلان برفشاند
حقه معجون ادبش گنج بود
زان لب موسي ارني سنج بود
روح امين با همه فرزانگي
زد علم دعوي پروانگي
راز گشاينده عيب و هنر
گفت که اي بي ادب آهسته تر
شمع وصالش نتوان برفروخت
سايه که پروانگيش کرد سوخت
ظل الهي است ولي ظل زداي
سايه نور است ولي نورزاي
سايه آن نور که بي سايه است
نور در اين سايه تهي مايه است
گر بگشايد عدم صيد بند
آنچه ز واجب بجهد از کمند
مايه تقدير بدست وي است
امر قضا ميل پرست وي است
ور ببرد نقص عدم از عدم
ممکن و واجب نشناسي ز هم
چون نظر عقل مميز شود
در ازليت متميز شود
تکيه گهش بالش وحي خليل
بالش ، مملو ز پر جبرئيل
بوس لب عرش برين زير کام
ميشمرد معني عزت حرام
عرفي ازين زمزمه سيريت نيست
هيچ محابا زدليريت نيست
نعت سرايي ز لبت کم مباد
بي ادبي چون تو بعالم مباد
هان جگر زمزمه را تازه کن
بي ادبي را فلک آوازه کن
وصف شبي کن که کند اضطراب
بهر فدا گشتن او آفتاب
بر در معني سر بي تاج بر
تاج سر از عزت معراج بر
تا دل انديشه گدازي کنم
نامه معراج طرازي کنم