بسم اله الرحمن الرحيم
موج نخست است ز بحر قديم
تا برم اين نکته بتکميل عرش
زان کنم آرايش قنديل عرش
به که بنام صمد بي نياز
نامه نوازيم و عنان طراز
از اثر او صمديت رفيع
بر گهر اواحديت وسيع
رنگ رز جامه ارباب شيد
دام نه عابد دل مرده صيد
غازه فروش سر بازار شرم
آبله ريز ته دلهاي گرم
زخم چکان مژه دلبران
حسن فزاينده عصمت وران
شهر گشاينده بستان صبح
ياسمن افشان گريبان صبح
زمزمه کاو لب ناقوس دل
داغ فروز دم طاووس دل
زيور آوازه ناقوسيان
چشمه آرايش طاووسيان
آستي افشان نسيم صبا
آشتي انگيز اثر بادعا
جوهر آئينه حوري وشان
جرعه پيمانه معني کشان
انجمن آراي حريم سماع
نوحه طراز لب گرم وداع
بر نفس گرم ترحم فشان
وز اثر گريه تبسم چکان
بار گشاي فلک اندر صعود
ناصيه ساي ملک اندر سجود
سرمه کش عبهر زرين قدح
وسمه نه ابروي قوس وقزح
راه نماينده آيندگان
مايه هستي ده پايندگان
لوح عمل ساز ورع پيشگان
نامه بر انداز جزع پيشگان
شمع فروز حرم احترام
ناميه سوز چمن انتقام
بر شفق گريه عطارد شمار
بر ورق ديده عطارد نگار
تاب ده رشته کوتاه عمر
تا بعدم رفته خس از راه عمر
صور دمي داده بباد بهار
نعشکشي کرده خزان را شعار
مرغ شکيبائي از او سينه تنگ
چهره بيماري از او خيره رنگ
گوهر دل شسته بدرياي جان
نور اثر داده باو دودمان
کرده مصاحب بر زاغ صفات
بوقلمون مزرعه کاينات
بوسه نگيرد ز دماغ سخن
کش سخن او ندمد در دهن
جل جلاله علم شان اوست
عم نواله مگس خوان اوست
برده دل از حسن چه يغماست اين
گوهر خود زاده چه درياست اين
خاک نشين در او بندگي
مرده بيماري او زندگي
بندگي از داغ قبولش فکار
گردن آزادي از او طوق دار
بسکه بود تشنه عفو و عطا
دست نيارد بره سهو ما
دير و حرم دوش بدوش آورد
سبحه و زنار بجوش آورد
نغمه ناقوس خروشان از اوست
سينه هر زمزمه جوشان از اوست
لغزش مستانه دهد سهو را
چشمه افسوس دهد لهو را
ناطقه را راز فروشي دهد
قفل کري را بخموشي دهد
سامعه را نغمه بدست آورد
باصره فانوس پرست آورد
تلخ کند ميوه ناموس را
دست گزان آورد افسوس را
تا نزد اين حله ايوان رقم
بود برهنه عدم اندر عدم
زندگي ازوي عدم مرده را
نازکي از وي دل پژمرده را
عشوه شيرين بکمان آورد
وز دل فرهاد نشان آورد
غمزه که شمشير بدست از وي است
بر اثر نرگس مست از وي است
دايگي حسن دهد ناز را
نغمگي آرا کند آواز را
عقل بجاسوسي راز آورد
جهل زدانش بگداز آورد
روشني سينه علم ازوي است
مايه آرايش حلم ازوي است
ناميه عقل بتعليم داد
مرهم ناسور به تسليم داد
چون در جودش باثر باز شد
جنبش نبض عدم آغاز شد
طوبي حکمت ثمر انداز کرد
دست مآثر زحيا باز کرد
مصحف معني بگشود از جمال
سوره و الشمس بر آمد بفال
بانگ عروسان چمن زاد کرد
شهر عدم را صنم آباد کرد
زيور صورت بکف خاک بست
آهوي معينش بفتراک بست
کوشش انديشه بافلاک داد
ذوق تحمل بکف خاک داد
ناز بدرگاه جواني نشاند
عجز بدر يوزه ثاني نشاند
رنگرز عذر نمود انفعال
بر قد اندازه بريد اعتدال
ناصيه را لوح ادب نام کرد
بوس زمين خودش انعام کرد
نور عمل داد بشمع صفا
دود دل افشاند بروي دعا
داد بآوازه شراب نويد
بست ز خميازه دهان اميد
هاضمه را نامزد علم کرد
حافظه را صافگه حلم کرد
غرفه معني ز تکلم گشاد
چشمه کوثر ز تبسم گشاد
دانه غم در دل افکار کشت
تخم کرشمه به سمن زار کشت
خنده بلب داد که بردار نوش
گريه بدل ريخت که بر چين خروش
خون چمن بر ورق گل فشاند
آب گل از نغمه بلبل چکاند
زمزمه غم بدل تنگ داد
چاشني نغمه بآهنگ داد
حسن به آرايش سودا نشاند
عشق بمعماري دلها نشاند
خلوتي آراست برون از حساب
سايه حسني به نماز آفتاب
پنجه فرهاد به هل زير سنگ
کو ز گهر ميطلبد آب و رنگ
چشمه شوق از دل مجنون گشود
سينه او هودج ليلي نمود
دامن يوسف بميان زد که خيز
آنچه گرفتي بزليخا بريز
بينش يعقوب ز حرمان بشوي
کو دلش از ما بتو آورد روي
نور وي آرايش هر محفلي
مي نشکيبد که نکاود دلي
غيرت حسنش چو بجوش آورد
دست تماشائي يوسف برد
تيشه زند بر دل فرهاد مست
کز الم غير پذيرد شکست
هر که الم دوست باو بگرود
وآنکه بر او زالم بگذرد
عقل بهم برزده کاين جاهل است
چشمه خون کرده عطا کاين دلست
سينه بغم داده که اين گنج تو است
عشق بدل داده که اين رنج تو است
چشمه جوداست چو مولي است اين
عين وجود است چو مولي است اين
زين متفرق شده مشت غبار
ذره وشي کو که نمايد شمار
گر چه در اين باغچه چند و چون
خار و گل از يک شجر آيد برون
بهر چه در مشعله گاه شهود
نور بيک جامه درونست و دود
مه ز چه آغشته زنقص وکمال
گه ز چه بدر آيد و گاهي هلال
از ته دل جرعه ديدار نوش
گاه شود مست و گه آيد بهوش
گه رودش بر اثر سبحه دست
گه کندش نغمه ناقوس مست
بهر چه هر دل که برانگيخته
از غم و شادي بهم آميخته
کرده زيک چشمه طراوت گزين
باد مسيح و نفس واپسين
گاه لب از نوحه کند خون چکان
گه زترنم گل شادي فشان
گاه شود جلوه گر از طور ناز
بي دلي انگيزد و عجز و نياز
گر دهد از مستي و حسرت سرور
شادي آموزد و ناز و غرور
حکمت از اين رنگرزيهاي نغز
کايد از او بوي بهشتم بمغز
شاهد حالي است که آن رنگ وبوي
در چمن ماست نه در باغ اوي
باغ وي آلوده نيرنگ ني
در چمنش آب نه ورنگ ني
باغ وصالش که تمنا کند
ديده که دارد که تماشا کند
از روش اين راه نشاني نديد
سايه دستي و عناني نديد
وهم درآمد که نشيند برين
تيره شدش ديده نابود بين
سرمه کش ديده ما اعمي است
ديده همان در طلب سلمي است
عقل که در وادي حيرت شتافت
رو بحرم داشت ولي دير يافت
رهبر ما راه صوابش يکيست
چهره نگويم که نقابش يکيست
پاي طلب سوده در اول قدم
وه که نزد برتر از اين کس قدم
معرفتش زينت بيرون در
نقش و نگاري است ز خون جگر
طفل محبت که حرم زاد اوست
هم بدرون نغمه ديدار اوست
حسن که وي را بود آئينه دار
ديده و دل صورت آينه دار
حوصله وصل دلارام نيست
باده باندازه نه و جام نيست
ما که و اندازه ديدار دوست
حسن تماشا و تماشاي دوست
کو دل اندازه نعمت شناس
تا طلبم نعمت و دارم سپاس
شمع طلب بر نفروزيم به
در تب اميد بسوزيم به
دست بدامان طلب چون زنم
ور بزنم لاف ادب چون زنم
ور بميان آوردم رو سفيد
بر در فردوس نويسم اميد
ور کند از راه عتابم دليل
شعله نپوشم نچشم سلسبيل
عرفي اگر بلبل اگر زاغ اوست
نغمه توحيد زن باغ اوست