نه شکيب تو به از مي نه ادب زمان مستي
که بچين زلف ساقي نکنم دراز دستي
چو کشي زناز خنجر تو بگو فداي من شو
که گران نميفروشد بتو کس متاع هستي
چه بلا عقوبتست اين من عافيت گزين را
نه گمان زود مردن نه اميد تندرستي
همه نقد و جنس ايمان بتو برفشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت من و عيش تنگدستي
ره طاعت تو يارب که رود چنانکه شايد
که نيايد از برهمن بسزا صنم پرستي
گله نيامدنها گل وعدهاست ورنه
بهمين خوشست عرفي که تو نامه فرستي