شماره ٤١٧: تا بخونريزيم اشارتها نمود ابروي او

تا بخونريزيم اشارتها نمود ابروي او
ميل خونريزي خود فهميدم از هر موي او
چون خرامد دردلم جان همچو آب زندگي
سر نهد در پاي سرو قامت دلجوي او
تا خيال قامتش بيرون نيايد از دلم
کرده ام زنجير پايش حلقه گيسوي او
گر نميگردد دل من گرم کين از مهر نيست
از نزاکت طاقت گرمي ندارد خوي او
تابود آمد شدش بر خاک من اي همنشين
چون بميرم شب نهانم دفن کن در کوي او
من که حسرت ميکشم عرفي به آن ديکران
شيشه مي کي توانم ديد بر زانوي او