شماره ٤١٤: دلا رنجي ببر کز دردمندان ميتوان بودن

دلا رنجي ببر کز دردمندان ميتوان بودن
مکش گردن که خاک سربلندان ميتوان بودن
پي بالانشيني واعظا مي را مکن ضايع
بيا در ديرهم صدر لوندان مي توان بودن
دمي کان غمزه صيدي را بخون غلطان کند داني
که مشتاق کمند صيد بندان ميتوان بودن
بگوئيدم که تا تسبيح بر زنار بگزينم
اگر در زمره طاعت پسندان ميتوان بودن
اگر دندان فشردن بر جگر اين چاشني دارد
فداي لذت هر زخم دندان ميتوان بودن
اگر گاهي لب اميد عرفي تلخ ميخندد
لبي ميچش زخيل زهر خندان ميتوان بودن