شماره ٤١٢: بوستان پژمرده گردد از دل ناشاد من

بوستان پژمرده گردد از دل ناشاد من
ياسمين را خنده بر لب سوزد از فرياد من
باغبان عشق ميگويد که خاکستر شود
شانه باد صبا در طره شمشاد من
گفتم آمين مغان پرشوقتر يازاهدان
عشق گفت آمين مجقون من و فرهاد من
کفر ني اسلام ني اسلام کفر آميزني
حکمت ايزد ندانم چيست در ايجاد من
صد بت از هر ذره بتراشي وماند مايه
گر کني اي برهمن گلگشت کفرآباد من
عرفي از من گر ملولي سعي در خونم مکن
سيل غم را التفاتي هست با بنياد من