شماره ٤٠٧: تا کي بحرم تشنه لب و مضمحل افتم

تا کي بحرم تشنه لب و مضمحل افتم
کودير محبت که بدرياي دل افتم
کو معرکه عشق که از جام شهادت
بيخود شده در لجه خون بحل افتم
کو انجمن قرب که تا بال گشايم
پرسوخته پيرامن شمع چگل افتم
مسني زمن آموز که چون شعله و مرهم
از داغ جگر خيزم و در چاک دل افتم
آخر که مرا گفت که از باغچه قدس
بيفايده در دامگه آب و گل افتم
عرفي که گمان داشت که از وادي اسلام
باز آيم و در سجده بت منفعل افتم