شماره ٤٠٢: از دل غم او دريغ داريم

از دل غم او دريغ داريم
اين مي ز سبو دريغ داريم
تا در سر کوي تو بلغزد
پاي از لب جو دريغ داريم
دزديم ز چاک سينه مرهم
زين رخنه رفو دريغ داريم
خود چيست متاع دين که او را
از روي نکو دريغ داريم
سيراب و معززيم شايد
کاب از سک کو دريغ داريم
تو گل بجهان فشاني و ما
سنگش ز سبو دريغ داريم
عالم همه ريش ابله و ما
يک خنده از و دريغ داريم
عرفي بدما مگو که اسرار
از بيهده گو دريغ داريم