تا بکي همره انديشه باطل باشم
وز ديار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بي خبريست
مصلحت نيست که من طالب منزل باشم
گر بقانون معين نزيم عيب مکن
حکم عشقست که آشفته شمايل باشم
من که دارا و سکندر علف تيغ منند
سزد آن هم که درين معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نيافت
جاي آن نيست که منت کش قاتل باشم
من که تامي نکشيدم چمن گل نشدم
گر بمسجد روم از ميکده غافل باشم
عنکبوتش بزوايا همه زنار تند
خانقاهي که منش مرشد کامل باشم
دل و دين آفت آزادگي آمد عرفي
به از آن نيست که بي مذهب و بيدل باشم