شماره ٣٩٢: مستم دگر اين بيخودي از بوي که دارم

مستم دگر اين بيخودي از بوي که دارم
ديوانگي از غمزه جادوي که دارم
اي دل ز جنونم گله داري عجب از تو
همسايگي فتنه ز پهلوي که دارم
مست آمده ام از عدم اي جمع بگوئيد
دامن ز که درچينم و دل سوي که دارم
مرهم بعلاج آمده زنهار بگوئيد
کين زخم باندازه بازوي که دارم
جانم بلب از درد و مسيحا نزنددم
دانسته که بهبود زداروي که دارم
فردا که دل از حور بهشتم نگشايد
دانند دو عالم که غم روي که دارم
در ديده من حسن فرو ريزد و عشوه
باز اين سر شوريده بزانوي که دارم
عرفي طلبي جرعه مقصود و نگوئي
کين گرم روي بر اثر کوي که دارم