شماره ٣٩٠: دردا که فاش در غم جانانه سوختيم

دردا که فاش در غم جانانه سوختيم
وز درد و داغ محرم و بيگانه سوختيم
گو شمع برفروز ببزم طرب که ما
بيرون در ز غيرت پروانه سوختيم
با خون صد شهيد مقابل نهاده اند
عمري که ما بآتش افسانه سوختيم
کس راه گم نکرد که خضر رهي نيافت
ما در ميان کعبه و بتخانه سوختيم
زان تشنه مانده ايم که از گرمي نفس
دردست خضر جرعه و پيمانه سوختيم
ياران هميشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمي گرفته غريبانه سوختيم
يکبار دل ز ما صنمي آشنا نبرد
دايم بداغ مردم بيگانه سوختيم
بگشايد ار زبستن زنار عقده ات
داني که از چه سبحه صد دانه سوختيم
عرفي بغير شعله داغ جگر نبود
شمعي که ما بگوشه کاشانه سوختيم