شماره ٣٨٥: با دل چه گويم حرف او طوفان فريادش کنم

با دل چه گويم حرف او طوفان فريادش کنم
باب نفاقم نيست هم کز دل نهان يادش کنم
شيرين به خسرو بست دل عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تيشه در کار فرهادش کنم
ازرنگ و بو دورم ولي در روضه بهر باغبان
با ياسمين ورزم ادب تعظيم شمشادش کنم
هر کس بدل دستي نهد تا يابد آسايش زغم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم عيسي نمي آيد که من
اين مشت خاک سوخته در دامن بادش کنم
بيمست کز باران شيد از هم بريزد صومعه
از خشت خم وز دردمي تعمير بنيادش کنم
ز آميزش غم با دلت خوش ميگذارد بيغمي
عرفي بمير از ذوق غم تازين خبر شادش کنم