شماره ٣٧٧: هر متاع فتنه کز عشق ستمگر ميخرم

هر متاع فتنه کز عشق ستمگر ميخرم
ميدهم باز و بمنت بار ديگر ميخرم
دهر مردافکن بميدانم کند تکليف و من
اين متاع افتاده بر بالاي بستر ميخرم
مهر منما و مجو از من که من اين جنس را
غايبانه ميفروشم در برابر ميخرم
در محبت دل زبانرا دوست دارد ورنه من
نيم ناز از وي بصد جان بلکه کمتر ميخرم
مايه دار همتم گر خاک ره گردد فلک
ميفروشم پا بخاک راه و شهپر ميخرم
دل بخشم از دلبر و من گرم صلح انگيزيم
دم مزن ناصح که طوطي بهر شکر ميخرم
يک نگاه و يک تبسم گر کني سرمايه ام
نوش و نيش هر دو عالم را سراسر ميخرم
روي بازار مراد امروز عرفي بامنست
دامن تر ميفروشم ديده تر ميخرم