شماره ٣٧٢: زين بزم نه اين بار بر آشفتم و رفتم

زين بزم نه اين بار بر آشفتم و رفتم
کي بود که تلخي ز تو نشنفتم و رفتم
دارد اثر سوده الماس بچشمم
گردي که بمژگان ز درت رفتم و رفتم
اي همنفسان رفتن ازين غمکده غم نيست
پژمرده نباشيد که بشکفتم و رفتم
اميد که در نامه من ثبت نباشد
اين راز که از غير تو بنهفتم و رفتم
ناصح مفشان برجگرم نيش همان گير
کين ذره بجان از تو پذيرفتم و رفتم
اين تلخي جان دادن از آن غمزه به بيند
اي اهل مصيبت سخني گفتم و رفتم
عرفي در ناسفته درين بحر بسي هست
انگار که صد درج گهر سفتم و رفتم