گاهي مصيبت خويش گاهي ملال مردم
در عشوه خانه دهراينست حال مردم
تا خون دل توان خورد اي تشنه کرامت
نزديک لب مياور آب زلال مردم
همت ز خويشتن جونزبا يزيد وشبلي
نتوان گرفت پرواز هرگز ببال مردم
در جلوه گاه معشوق عمرم گذشت ليکن
گه در نظاره خويش گه در خيال مردم
بانگ انالحق ما بي هاي و هو بلندست
نتوان هلاک خود را کردن وبال مردم
هنگام عذر خواهي تاوان زهر نوشست
گر جام جم نداري مشکن سفال مردم
واله شدست عرفي بر نقش خامه خويش
تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم