شماره ٣٥٢: صنم ميگوي ودر بتخانه ميرقص

صنم ميگوي ودر بتخانه ميرقص
نوايي ميزن ومستانه ميرقص
عجب ذوقي بود بارقص ومستي
تو نيز اي باده در پيمانه ميرقص
برافشان دست بر ناموس آنگاه
ميان محرم وبيگانه ميرقص
بجان با غيرجانان در مياميز
به تن با عاقل وديوانه ميرقص
دل از تمکين شود بي ذون زنهار
گهي کودک شو وطفلانه ميرقص
فصل گلست وشکر نسيم بهار فرض
مي در پياله واجب وگل در کنار فرض
چندان اسير شد دل وارستگان که گشت
شکر کرشمه هاي تو بر روزگار فرض
ازبس که قابليت عشق تو داشتم
کردم عطاي حسن تو بر روزگار فرض
منت بود ز ميکده جذب نسيم مي
وز در گهش بناصيه جذب غبار فرض
زان مانده ام ز طاعت حق کز هواي نفس
بر گردنم نهاده طبيعت هزار فرض
انکار فيض شاهد ومي فرض بر فقيه
برما اطاعت صنم ميگسار فرض
ترسم که ترک غمزه زنهار دوستت
بر شکر گوي زخم کند زينهار فرض
صياد غمزه تو چو زه بست بر کمان
گرديد عشق ناوک او برشکار فرض
تا کي سؤال سنت وفرض اي فقيه خيز
ناز ونياز وسنت بوس وکنار فرض
عرفي باهل صومعه ساغر مده که هست
بر صوفيان باده نهان کش خمار فرض