شماره ٣٤٣: پا بدامن درکش اي دل وزجهان ذلت مکش

پا بدامن درکش اي دل وزجهان ذلت مکش
سهو کردم بشکن واز دامنت منت مکش
لاف مردي ميزني در انجمن با دوست باش
خويشتن را چون زنان در گوشه خلوت مکش
غمزه را بازو مرنجان زخم را ضايع مکن
اينک آمد جان بلب در کشتنم زحمت مکش
آسمانست اينکه خاکت گشته ، برزن دامنت
آفتابست اينکه نازت ميکشد ، منت مکش
شهره در عافيت عرفي قبولي نيستت
آستين غم بگير و دامن محنت مکش