شماره ٣٤٢: از بس که بود جان دم رفتن نگرانش

از بس که بود جان دم رفتن نگرانش
هر کام اجل مي کشد از زخم عنانش
اين بخت گر افسانه عشق تو شنيدست
در شور قيامت بود اين خواب گرانش
زحمت مکش اي خضر که از بيم ملامت
الماس بسايند بلب تشنه لبانش
در سينه مخمور وصالت نتوان يافت
زخمي که توان بست ز خميازه دهانش
فرياد که هر غم که رسد بردر هستي
دلهاي شهيدان تو گيرند عنانش
عرفي لب غماز چه بندي که بود عشق
رازي که بگفتن نتوان کرد عيانش