شماره ٣٤٠: چون ز چشمم نرود خون که زند بر دل ريش

چون ز چشمم نرود خون که زند بر دل ريش
جنبش دمبدم آن مژه نيش از پي نيش
مکنيدش متأثر ، مشويد اي احباب
همره نعش من انگشت گزان از پس وپيش
گرم جور آن ستم انديش ومن از غم سوزان
که نگيرد دلش از اين ستم پيش از بيش
باش کو وصل تو از غير که سنجيد دلم
لذت وصل تو با چاشني حسرت خويش
گزم انگشت که کو نيشتر و کو الماس
چون بفردوس در آيم همه داغ وهمه ريش
چند گويي که مينديش ومبين روي نکو
عرفي اينها بکسي گو که بود پيش انديش