شماره ٣٣٤: چو آمد جان بلب انگونه شد محو تماشايش

چو آمد جان بلب انگونه شد محو تماشايش
که تا صبح قيامت بر لب از حيرت بود جايش
بلا تا بيغمان را رم دهد از جلوه گاه او
رود پرهيز گويان پيش پيش قدر عنايش
بچشم دشمنان از ضعف تن ننمايم وشادم
که بي تابانه هرجا ميتوان زد بوسه بر پايش
بپوشيد اي ملايک چشم تا دلها بجا ماند
که باد از چهره يکسو ميکند جعد سمن سايش
چو يار از بهر جان عرفي قدم سايد ببالينم
بدشواري دهم جان تا کنم گرم تقاضايش