شماره ٣٣١: دوش در صومعه آمد صنم باده فروش

دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام مي بر کف وزنار حمايل بر دوش
همه سرمايه سوداي دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشت که مگريزوبايست
عشوه اش طنز کنان گفت مينديش وبکوش
غمزه خوش در انداخته با نرگس مست
موجه طعن برانگيخته از چشمه نوش
گفت کاي عهد شکن صومعه به بود ز دير
نغمه عود کمي داشت ازين ذکر وخروش
توبه از باده وبر بستن چشم از رخ من
ترک زنار وبر افکندن سجاده بدوش
ننگ بادت که نه ايمانت حلالست ونه کفر
شرم بادت که نه مستيت بذوقست ونه هوش
صد دل سوخته از شومي افسرده دلت
در خم طره ما باز نشاندي از جوش
باري از خود شکني عهد زما خود نه رواست
هان بگير اين قدح توبه شکن زود بنوش
توبه اول اگر زود شکستي رستي
ورنه خود ريشه دواند بدل بيهده کوش
بگرفتم زوي آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش ودل پند نيوش
من صنم گوي ومريدان همه درهاياهاي
من قدح نوش ومغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمد ورفتيم بدير
خندد بر زمره اسلام زنان دوشادوش
عرفي اين قصه ز خلوت نبري در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر ، خموش