شماره ٣٣٠: بزم وصلت ديدم آنجا زهر در جام است و بس

بزم وصلت ديدم آنجا زهر در جام است و بس
مي شنيدم شربت لطفي همين نامست وبس
دانه ميريزد تغافل ميزن ومي بين نهان
شيوه صياد پي افکن دامست وبس
جلوه نازاز هزاران شيوه خوبي يکيست
خوبي قامت نه رعنايي اندامست وبس
تا نيابي رهبري گام طلب در ره منه
کز در دير مغان تا کعبه يک گامست وبس
شرم دار اي مدعي بشناس گوهر از سفال
لب فرو بنديم اگر مقصود الزامست وبس
عالم مهر ومحبت را طلوع مهر نيست
کس نشان ندهد ز صبح آنجا همه شامست وبس
عرفي انجام غمت از رهروان دل مجو
آنچه در اين ره نخواهي ديد انجامست وبس