کو فنا تا زخمها شمشير در مرهم نهند
بيخودي وهوشمندي سر بپاي هم نهند
عمر فرصت کوته است ودست يغمائي دراز
تنگ چشمان را بگو تا برگ عشرت کم نهند
گر فشانم درد دردي بر دل آسودگان
تهمت بيدردي صد سور بر ماتم نهند
اشک ريزان ترا نازيم کز لخت جگر
يک چمن گل در کنار قطره شبنم نهند
رحمتش گر فضل دارد خانه را خندان کند
زخمها را تا بچاک جامه ها مرهم نهند
اهل دل عرفي اگر يابند فرمان طرب
قصر شادي رابنا در شاهراه غم نهند