شماره ٢٨٣: بچين سنبل زلف تو جان بياسايد

بچين سنبل زلف تو جان بياسايد
چو مرغ سدره که در آشيان بياسايد
برانم از در ياراي ادب که يکچندي
زننگ بوسه ام آن آستان بياسايد
زرشک حوصله ام آسمان بود دلريش
کرشمه که دل آسمان بياسايد
مکن هلاک ببازيچه ام بزن زخمي
که خونچکان لبم از الامان بياسايد
مبر بباغ وببر سوي گلخنم کانجا
ز بوي سوختگي مغز جان بياسايد
چنان بماتم دل در غمت کنم شيون
که کشتگان غمت را روان بياسايد
ز بس که مانده شود آسمان در آزارم
هزار سال پس از من جهان بياسايد
فغان که تلخ سرشتند پيکر عرفي
نشد که زاغي ازين استخوان بياسايد