شماره ٢٧٢: دل نشد فرزانه وعقل از فسون دلگير شد

دل نشد فرزانه وعقل از فسون دلگير شد
بر جنون افزودمش تا قابل زنجير شد
گر ترا بيمهر گفتم شکوه مقصودم نبود
شکر درد خويشتن کردم که بي تأثير شد
در دل شيرين فتاد از شير آشوبي مگر
آب چشم کوهکن داخل بجوي شير شد
يافتم تغيير رنگي چون ببالينم نشست
گر چه استغناي حسنش مانع تغيير شد
بس که تابوتم گر انبار از دل پر حسرتست
خلقي از همراهي تابوت من دلگير شد
با وجود آنکه جرم از جانب عرفي نبود
بي زباني بين که چون قابل بصد تقصير شد