شماره ٢٦٤: حيفست که دستي بنمکدان تو يابند

حيفست که دستي بنمکدان تو يابند
زاغان هوس را مگس خوان تو يابند
اي گل ز صبا راه بگردان که مبادا
مرغان نسيمش ره بستان تو يابند
بايد که رسد جان بلب خضرو مسيحا
تا جرعه از چشمه حيوان تو يابند
شرمنده آن خشک لبانيم که هر دم
دست ولب آلوده ز مهمان تو يابند
اي واي بر آسوده دلاني که بجنت
در کام دلم لذت پيکان تو يابند
آن فتنه که در خون کشد آشوب قيامت
در سلسله زلف پريشان تو يابند
چون شعر تو عرفي بگزينند که عاليست
هر بيت که در دفتر وديوان تو يابند