شماره ٢٥٣: دوش دردير مغان بوديم وکس با ما نبود

دوش دردير مغان بوديم وکس با ما نبود
گفتگوها رفت وتشويش نفس با ما نبود
ره نکرديم از حرم يکبار درآتشکده
کز حريمش دامن خاشاک وخس با ما نبود
صد قدم رفتيم دور از کوي او در بس حجاب
اضطراب يک نگاه باز پس با ما نبود
نعمت فردوس برما ريختند اما نشد
کام لذت ياب چون ذوق مگس با ما نبود
طاير خلديم وننشستيم از شاخي بشاخ
کز هواي خود دوصد دام وقفس با ما نبود
عادت دل ما نميدانيم کاين نا آشنا
تا بما بستند عهدش يکنفس با ما نبود