شماره ٢٤٥: بکيش اهل وفا مدعا نميگنجد

بکيش اهل وفا مدعا نميگنجد
اميد در دل و در سرهوا نميگنجد
ميان حسن و محبت يگانگيست چنان
که در ميانه بغير از حيا نميگنجد
دم مسيح گشايد گل مراد رواست
که در بهشت وصالت صبا نميگنجد
چنان بعهد تو بيگانگي رواج گرفت
که در حريم وصال آشنا نميگنجد
فغان که تنگدلي در ديار ماعامست
بغايتي که اثر در دعا نميگنجد
چنان ربوده دلم را هواي درويشي
که در سعادت بال هما نميگنجد
خراب روضه عشقم که بافضاي دو کون
تذرو عافيتش در هوا نميگنجد
جمال دوست فروغم دهدنه نارکليم
چراغ کس بشبستان ما نميگنجد
ازآن بکعبه اسلام ميرود عرفي
که در صنمکده شيدوريا نميگنجد