شماره ٢٤٣: مرا درديست کز داروي راحت بيش ميگردد

مرا درديست کز داروي راحت بيش ميگردد
فلک بيهوده بر گرد دکان خويش ميگردد
به بين کز نشترپيکان او بختم چه پيش آرد
که موي بستر سنجاب بر من نيش ميگردد
بنوعي ديده ام از گريه بسيار نازک شد
که گر بر لاله وريحان گشايم ريش ميگردد
دل گم گشته ام گويا دگر در سينه باز آيد
که چون صفهاي مورم درد وغم در پيش ميگردد
فلک چندان تنگ مايه است با اين گرم بازاري
که يکجو عافيت گر بخشدم درويش ميگردد
ندانم عرفي اين غم دوستي را از کجا آموخت
که در دنباله غمهاي بيش از بيش ميگردد