شماره ٢٣٦: بسي در کوفتم تابوي خير از مفروش آمد

بسي در کوفتم تابوي خير از مفروش آمد
عجب کز آبروي سرد ما يکدل بجوش آمد
بميدان شهادت ميبرند اينک بصد ذوقم
بشارتها که از خون شهيدانم بگوش آمد
ازين عهد شباب تيز رو آسايشي بستان
که فردا يأس مي آيد اگر اميد دوش آمد
کدامين لب ندانم باز جام باده مي نوشد
که از نوشين لبان قدس بانگ نوش نوش آمد
دل شوريده دارم که هر که بهر تسکينش
نصيحت را فرستادم پريشان وخموش آمد
خدايا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده
که اينک در قيامت زخم ما لذت فروش آمد
ندانم سلسبيلم داد يا کوثر همين دانم
که ساقي ريخت آبي در دلم کاتش بجوش آمد
دگر هنگامه آشوب صد جا چيده مي بينم
مگر از باده حيرت دل عرفي بجوش آمد