شماره ٢٣١: بجان خسته ندانيم کان بلا چه کند

بجان خسته ندانيم کان بلا چه کند
عنان بدشمن جان داده ايم تا چه کند
بدوستان نظرش نيست مهر دشمن بس
کسي که دشمن مهرست دوست را چه کند
شکست بر سرم آن شوخ ساغري زاهد
برند ميکده اين کرد باشما چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
بسينه نيش زند نيش غمزه تا چه کند
مجو سعادت طالع دمي که فرصت رفت
چو سر بريده شود سايه هما چه کند
هزار گونه مراد محال مي طلبي
تو خود بگو که اجابت بدين دعا چه کند
بگو وفا نکند دوست بامنش عرفي
نمي شود بوفا آشنا وفا چه کند