شماره ٢٠٩: تا کي از لب گهر آن مست تکلم ريزد

تا کي از لب گهر آن مست تکلم ريزد
اين نمک چند بريش دل مردم ريزد
طرفه حاليست که دارد اثر زهر ستم
جرعه لطف که در جام ترحم ريزد
همه ماتم زدگانيم وبرين هست گواه
مشت خاکي که صبا بر سر مردم ريزد
واي بر من که غيوري ز کفم دل بربود
که گرش دست دهد خون تبسم ريزد
مردم از درد سر وصاف نشد کو ساقي
کزمن اين جرعه بگيرد بته خم ريزد
عرفي آن غمزه بلائيست که در روز جزا
نيشتر بر دل ارباب تظلم ريزد