کسي مي طربم در اياغ ميريزد
که زهر غم بگلوي فراغ ميريزد
کسي عنان دلم ميکشد بکوي مراد
که خار فتنه براه سراغ ميريزد
کسي بنعمت مقصود پرورش دهدم
که استخوان هما پيش زاغ ميريزد
گداي نور بود آفتاب در بزمي
که عشق خون جگر در چراغ ميريزد
دم مسيح بود در مزاج مرده دلان
حديث عشق که خون فراغ ميريزد
بجوش عشق بنازم که از شکاف دلم
بجاي قطره خون دردو داغ ميريزد
زکات مايه رزق منست آنکه فلک
بجيب حله طاوس باغ ميريزد
ضمير روشن مابين که ظلمت عرفي
بدامنش گهر شبچراغ ميريزد