شماره ١٩٦: دگر دلم زميي تازه مست ميگردد

دگر دلم زميي تازه مست ميگردد
زصيت مستيم آوازه مست ميگردد
چنان سررشته کيفيتم که از نفسم
خمار بيخود وخميازه مست ميگردد
کليد ميکده ها را بمن دهيد که من
نه آن کسي که باندازه مست ميگردد
خراش نغمه دهد ني گمان مبر که دلم
ز جام شعبه آوازه مست ميگردد
کدام قافله عزم ديار حسن نمود
که فتنه بردر دروازه مست ميگردد
ازان شراب که مجنون فشاند بر ليلي
هنوز محمل وجمازه مست ميگردد
خراب زمزمه تازه توام عرفي
که عقل ازين نفس تازه مست ميگردد