شماره ١٩٢: لب حرف شفا گفت ودل سوخته تب کرد

لب حرف شفا گفت ودل سوخته تب کرد
اين حرف ، دل آشوب مرا دشمن لب کرد
بلهانه بافات قدر ساخته بودم
اين عقل فضول آمد وتحقيق سبب کرد
غمناک نشين ومروار راه که ايام
تاراجگر عمر ترا عيش لقب کرد
با دختر رز عيب نه عقد حرام است
ادراک مرا حيرت اين نکته عزب کرد
صوفي بکرامات دگر فتنه شد امروز
اين طرح فساديست که در پرده شب کرد
هر مسئله کز علم وادب طرح نموديم
منعم بجوابم سخن از اصل ونسب کرد
کو کوزدن فاخته سرو در آغوش
در جامه معشوق مرا گرم طلب کرد
در وصل تو دايم دل عرفي المي داشت
آخر بکنايت گله از شرم وادب کرد