شماره ١٩١: هم نواي بلبل وهم ذوق زاغم ميگزد

هم نواي بلبل وهم ذوق زاغم ميگزد
خار ، چشمم ميخراشد گل ، دماغم ميگزد
من که دل دانسته در کوي تو گم کردم چرا
محرمي هر دم بتقريب سراغم ميگزد
با وجود آنکه ميدانم که دردم بي دواست
دمبدم انديشه باطل دماغم ميگزد
من نگويم نشاه پروانه با من نيست ليک
اينقدر دانم که تأثير چرا غم ميگزد
دوستي دارم که در زندان محنت بر دلم
مي نهد مرهم ولي درصحن باغم ميگزد