شماره ١٨٧: آن دل که بهجر تو ز آرام بر آيد

آن دل که بهجر تو ز آرام بر آيد
زودش بمصيبت زدگي نام بر آيد
پر زهر دهد ساغر وشيرين نکند لب
آن حوصله ام کو که بدين جام بر آيد
انسي بغم جان نگرفتست که از تن
تا حشر اجل گر کند ابرام بر آيد
گر زلف تو در صومعه زنار فشاند
آوازه کفر از در اسلام بر آيد
مشکل که شود نغمه سرا در چمن خلد
مرغي که بپژمردگي از دام بر آيد
ما را که برد نام ببزم تو که از ما
در مجمع ما تمزدگان نام بر آيد
آن سوختگانيم که گر آتش دوزخ
سنجند بداغ دل ما خام بر آيد
زان با تو نگويم غم عرفي که مبادا
نامش بزبان تو بدشنام بر آيد