شماره ١٨٦: گر دري کام دل از بخت زبون بگشايد

گر دري کام دل از بخت زبون بگشايد
گره از رشته ما سحر وفسون بگشايد
آنکه ميگفت منم کار فروبسته گشاي
اينک آورده ام اين عقده کنون بگشايد
چشم بر ناوک آنم که بر آهوي حرم
بکمان آيد وبر صيد زبون بگشايد
سينه بر تيغ مزن يک نگه از دوست طلب
که زهر موي توصد چشمه خون بگشايد
جاي آنست اگر صبر کنم با اين درد
که بطعنم لب ارباب سکون بگشايد
نوحه در سينه نميگنجد ولبها بسته
لب اين طايفه از زمزمه چون بگشايد
آشکارا اگرم تيغ زند عفت عشق
از برون زخم به بندد ز درون بگشايد
بنمايم بتو دلهاي ملايک دوبند
اگر از سلسله غاليه گون بگشايد
عرفي آمد دگراي همنفسان کز غم ودرد
بر دل ما در آشوب وجنون بگشايد