شماره ١٧١: بنده دل شوم که او خون فراغ ميخورد

بنده دل شوم که او خون فراغ ميخورد
خدمت درد ميکند نعمت داغ ميخورد
طوبي خلد آرزو مي نخرم بمشت خس
زآنکه تذرو اين چمن طعمه زاغ ميخورد
از چمني نميبرد ميوه بر گزيده
آنکه وظيفه ثمر از همه باغ ميخورد
اين چمن محبتست الحذراي بهشتيان
بوي گل بهشت ما مغز دماغ ميخورد
مي نخورد کباب هم آنکه بذوق آرزو
کاسه زهر ميکشد سينه داغ ميخورد
بي ادبست موسيم ره مدهش بطور دل
کولب شعله ميگزد شمع وچراغ ميخورد
عرفي تشنه راز من مژده که گرنه ايستد
آب حيات از لب خضر سراغ ميخورد