شماره ١٥١: در ازل رفتم بسير کعبه وياري نبود

در ازل رفتم بسير کعبه وياري نبود
آمدم دردير ، راهب بود وپيکاري نبود
کفرودين در کعبه ودير ازل بودند ليک
صلح وجنگي برسر تسبيح وزناري نبود
در سبک روحي مثل بودند طاعت پيشگان
از مصلاي ريا بر دوش کس باري نبود
سير کوي زاهدان کردم چها ديدم مپرس
هيچ سر ،بي کوبش سنگي وديواري ونبود
باز کردم ديده را دزديده در باغ مجاز
چند زاغي بود ودستاني وجز خاري نبود
در تماشا گاه حسن اهل نظر بودند جمع
ديده ها بگشوده ومحروم ديداري نبود
بر سر خم رفتم واهل خرابات مغان
اولين جوش خم مي بود وهشياري نبود
از لب هر ذره ام خون اناالحق مي چکيد
طعنه نا محرم وانديشه داري نبود
عشق بود اما لب خود ميگزيد وجان خويش
بود بيماري ولي ممنون تيماري نبود
عشق اگر غم داد وجان ودل ستدعيبش مکن
بيع اول بود وآشوب خريداري نبود
همچو لذت در شدم در ريشه دلهاي ريش
راست گويم چون دل من چاشني داري نبود
داستان مستي عرفي ودعويهاي او
اين زمان گويا برآمد در ازل باري نبود