شماره ١٤٤: بر دل يوسف غمي درکنج زندان برنخاست

بر دل يوسف غمي درکنج زندان برنخاست
کز پريشاني فغان از پير کنعان برنخاست
وه که تا لبهاي ما آلوده از افغان نکرد
تشنگي از طرف جوي آب حيوان برنخاست
باغبان عشق با رضوان بدعوي گفت خيز
تا درهر باغ بگشاييم ، رضوان برنخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظيم کرد از بهرايمان برنخاست
کوشش پروانه برکاهل تنان روشن نشد
شمع راتا شعله حسن از گريبان برنخاست
بي نيازي کن که گرد کوچه افتادگي
دامن در يوزه تانگرفت آسان برنخاست
تادل تحت الثري از کشتگان عشق سوخت
ليک دودي از شهادتگاه ايشان برنخاست
تند باد غم بسي روبر دل عرفي نهاد
چون محيط از موج سالم بود طوفان برنخاست