شماره ١٤٠: شوقم ربوده ديده گشودم بروي دوست

شوقم ربوده ديده گشودم بروي دوست
اينک دواسبه تاخت نگاهم بسوي دوست
برسنک زد پياله خضرآنکه نوش کرد
خونابه شراب نماي سبوي دوست
اي جان کباب شوجگر خويش رامسوز
ترسم تونيز تلخ شوي درگلوي دوست
رنج مسيح وسعي اجل سودمند نيست
ماييم وصد مشام واميدي ببوي دوست
اي کفر ودين حلال کنيدم که ميبرم
اينک ز ديروکعبه سلامي بکوي دوست
سازد ببرگ لاله بدل برگ ياسمن
تشويش اين نگاه مبيناد روي دوست
عرفي شکايت از ستم بي سبب مکن
چندين خوشست ساختني هم ببوي دوست