شماره ١٣٤: صومعه ديدم بجز مشتي بروت وباد نيست

صومعه ديدم بجز مشتي بروت وباد نيست
جز عصاي آبنوس وشانه شمشاد نيست
دانه اي طاوس کمتر چين که در گلزار عشق
غير بلبل صيد دام ودانه صياد نيست
وصف جنت کم کن اي رضوان که در بستان ما
سروسوسن بي شمارست ويکي آزاد نيست
تهنيت جز در مصيبت پيش ما عيبب است عيب
عيد را درشهر ما رسم مبارکباد نيست
بي نفس ارباب معني زندگاني ميکنند
ليک يکموبرتن اين جمع ، بي فرياد نيست
در جهان دوستي ودر زبان دوستان
آن لغت کز وي نيابي معني بيداد نيست
بيستون ما زفيض نور حسن آيينه است
تيشه بازيچه اينجا در کف فرهاد نيست
عافيت سوز آتشي عرفي بدوزخ نيست حيف
کز وجود اهل دل خاکسترش بر باد نيست